رادینرادین، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

رادین مامان و بابا

رادین چهار ماه و هشت روزه

سلام گل پسر ناز من قند عسل مامان این روزا  سخت مشغول کار بر روی پروژم  هستم تا به امید خدا تا عید فطر کارها ی عملی رو تموم کنم واسه همین نمیتونم هر روز خاطراتتو بنویسم ولی اصلا نگران نباش همه رو با تصویر واست ثبت میکنم گل پسرم ما روز پنج شنبه ٢٠ مرداد رفتیم مرکز بهداشت تا واکسن چهار ماهگیتو بزنیم من خیلی استرس داشتم ولی نمیدونستم پسرم پهلوونیه واسه خودش چون ٢٠٠ گرم اضافه وزن داشت و وقتی واکسن رو زدن فقط یه کوچولو گریه کرد از زبون رادین( من فقط حس کلدم یه پشه نیشم زد  من مثل دایی ابلاهیم خیلی قوی هستم اصلا هم گریه نداشت فقط قیافه ی خانومه یه طولی بود همین بود که گلیه کردم وگرنه آمپول که تلس نداره ) بر گشتیم خونه...
27 مرداد 1390

چهار ماهگی رادین و شیطنت هاش....

                                  سلام قند عسل من که هیچ عسلی شیرینی تو رو نداره مامانی نمیدونی این روزا چه شیطونی هایی که نمی کنی صبح ها که میخوای از خواب بیدار بشی مثل آدم بزرگها تنبلی میکنی یه کم غر میزنی این ور و اون ور وول میخوری یه کم چشاتو باز میکنی و باز میخوابی من صورتمو میچسبونم بهت و میگم کدو تنبل من کدو تنبل من و تو عزیز دل من میخندی و کم کم بیدار میشی به پهلو برمیگردونمت و خیلی خنده دار به پهلو میخوابی   و چشم تو چش  باهم حرف میزنیم و ت...
27 مرداد 1390

یاداشتی از خاله سهیلا به اقا فسقلی خودم

  سلام خاله من خاله سهیلام که دارم برات مطلب می نویسم خاله جون از همون روزای اولی که توی ناز مامانی به دنیا اومدی بعد از دوازدهومت که اومدید تبریز من پیشت بودم  و لحظه لحظه ی روزای بزرگ شدنتو دیدم میبینمخاله تو خیلی شیرین ونازی الان که مامان پر فو سوره داره میره دنبال پروژش منو عسلی باهم تنخا می مو نیم اوا اشتباه شدتنها بگزریم تو که پدر منو تا مامانی بیاد در میاری بالاخره بعد از مدتی بازی با توی گل من گولی  مامانی که  رفته بود دنبال پروژش حدودا" دورو برای ساعت ٥ بر می گر ده خونه خلاصه اقا رادین من که از غاز گرفتن اون لپای خو شگلت سیر نمی شم   رادینی من خیلی خو شحالم که تابس...
18 مرداد 1390

رادین دارد بزرگ می شود ......

                                                                رادین سه ماه و بیست و یک روزه         سلام به ناز گل خودم خوبی عزیزم این روزا سرم خیلی شلوغه ببخش اگه چند روزی نتونستم وبلاگتو به روز کنم ولی روزاتو با عکس و فیلم داریم ثبت میکنیم . پسر ناز و تپل و شیرین تر از قندم روز چهارشن...
10 مرداد 1390

تولد بابایی

  سلام عزیز دل مامان خوبی انشالله همیشه خوب و شاد باشی و به هر هدف خوبی که تو دلته برسی مامانی امروز ١ مرداد بود یه روز خاص برای خانواده سه نفره ما آره روز تولد بهترین بابای دنیا ،روز تولد بهترین شوهر دنیا . خیلی دوست داشتم تو هم بزرگ بودی و با هم برنامه می چیدیم برا غافلگیر کردن بابا  .منتظر می مونم تا سالهای بعد به امید خدا با هم این کارو بکنیم.راستشو بخوای بابا دو روزه رفته شمال تا کارای ساخت ویلا رو شروع کنه تا به امید خدا تا قبل از عید تموم بشه و تولد یه سالگیتو اونجا بگیریم قرار بود امروز بیاد من هم کیک درست کرده بودم و آماده اومدن بابایی بودم ولی امروز نیومد .زنگ که میزنه اول حال تو رو می پرسه میگه ...
2 مرداد 1390
1